بعد از مرحله اول بیت المقدس ما را از جبهه دب وردان به نزدیک خرمشهر آوردند و ما به صورت داوطلبانه با بردن دست بالای سرمان آمادگی خود را برای شرکت در حمله دوم بیت المقدس اعلام کردیم، فرمانده گردان برادر باقری بود که بعدها شنیدم شهید شده و این شهید گرامی در فاصله یک ساعت دو بار برای بچه ها حرف زد؛ گفت ممکن است خیلی از ما فردا بین هم نباشیم من نمیخواهم خدای نکرده دروغ بگویم حمله سختی است و دشمن هم خیلی قوی است خوب فکر کنید اگر نمی خواهید در حمله شرکت کنید بگوئید امکان خطر خیلی بالاست هر دو بار با حالت خاصی این حرف ها می زد انگار می خواست هر طور بود به ما بفهماند که حتما عده ای از شما کشته و زخمی می شوید نمی خواست مدیون نگفتن این حقیقت به بچه ها را بر دوش داشته باشد و هر طوری بود به همه ما فهماند که امشب جانتان در خطر قرار می گیرد اراده و تصمیم بچه ها قطعی بود کمی بعد نماز شهادت خواندیم ساعت یازده و نیم بود که نماز را تمام کردیم چند دقیقه هم بعد از نماز در سکوت دعا کردیم و بعد فرمانده های گردان ها و گروهها در گوشه ای روی زمین و روی خاک طرح حمله را برای آخرین بار مرور کردند فرمانده گروهان ما هم برادر باقری بود بعضی ها می گفتند پسر عموی برادر باقری فرمانده گردان است و بعضی ها هم می گفتند برادرش است ما به او هم برادر باقری کوچک می گفتیم برادر باقری کوچک که فرمانده گروهان ما بود با من دوست بود و چون سوادم دیپلم بود مرا معاون فرمانده یکی از گروها کرد، هر گروهی بیست و دو نفر بود و هر گروهان چهار تا گروه بیست و دو نفری داشت فرمانده گروه بیست و دو نفری که من معاونش بودم جهانگیر افخمی بچه سبزوار بود که من معاونش بودم و شهید محمد شوقی در گروه ما تک تیرانداز بود نوجوانی شانزده ساله ای که دو سال از من کوچکتر بود و بار دومی بود که به جبهه آمده بود.
من اولین بارم بود که به جبهه آمده بودم چون این شهید عزیز و گرامی تجربه اش در جبهه بیشتر بود نمی دانم از کجا آب و خاک شیر شربت می آورد و در آن هوای گرم با هم می خوردیم؛ مرحله دوم عملیات الی بیت المقدس در تاریخ دوازدهم اردیبهشت ماه1361 در جاده خرمشهر اهواز شب ساعت دوازده نیمه شب شروع شد حمله خودمان را با رمز یا علی ابن ابی طالب شروع کردیم ولی رمز خودمون بین بچه ها مژده ژیان پژو بود چون عربها کلمه ژ را نمی توانستند تلفظ کنند .
بچه های اطلاعات بعضی از گروهان های ما را تا جاهای به خصوص که قبلا شناسایی و زمین را از مین پاکسازی کرده بودند رساندند، گروهان ما بیست دقیقه زیر توپخانه دشمن جلو رفت و بعد زیر خمپاره و توپخانه ها عراقی ها جلو میرفتیم به جایی رسیدیم که باید از عرض جاده آسفالته خرمشهر اهواز رد می شدیم و صدمتر آن طرف جاده هم راه آهن بود، مابین جاده و راه آهن باتلاق مصنوعی وحشتناکیبوجود آورده بودند و تا کمر نزدیک سینه تا باتلاق فرو رفته بودیم و این مساحت کوتاهرا زمان زیادی طول کشید تا طی کردیم با هر زحمتی بود این مسافت را در باتلاق طیکردیم.
جایی که کوچکترین جراحتی یا زمین خوردنی باعث مفقود الاثر شدن مان میشد چرا که یک متر به زیر زمین فرو رفتن و بعد از خشک شدن باتلاقی که مصنوعی بودپیدا کردن جسد به راحتی امکان پذیر نبود ، خیلی از بچه ها تا رسیدن به جاده زخمی وشهید شده بودند در آن مرحله تا رسیدن بچه ها به جاده به خاطر انفجار مداوم خمپارهها و توپخانه عراقی ها و پرتاب ترکش ها و سنگ ریزه ها و موج انفجار و صدای زیادانفجار از خمپاره های خوشه ای و معمولی و کمک کردن بچه ها به زخمی ها و برگرداندنآنها به پشت سر باعث می شد که بچه ها بیشتر زخمی و کمتر شهید بشوند.
تمامگروهان ما عرض جاده خرمشهر اهواز را به طور معجزه آسایی یک به یک رد کردند بدون کوچکترین خراشی درسطح جاده گلوله های رسام خیلی زیاد بودند و ما می دانستیم که در کنار هر گلولهنورانی رسام نه تا گلوله معمولی هم هست و چون عراقی ها می دانستند ما مجبوریم برایدور زدنشان از جاده عبور کنیم، سطح جاده را با گلوله های بسیار زیادی پوشانده بودندو حتی یک ثانیه این گلوله ها در سطح جاده کم نمی شد، با گفتن الله اکبر و با سرعتتمام عرض جاده را در چند ثانیه رد می کردیم الله واکبر نفر بعدی و الله واکبر بازهم نفر بعدی همه بچه ها رد شدند؛ جالب اینکه حتی یک نفر هم در جاده نیفتاد درباتلاق یک نفر از بچه ها جا نماندند و خود من و هجده تا از بچه ها از باتلاق بیرونآمدیم و سریع یک سازماندهی بین خودمان انجام دادیم.
هر کسی به همان رتبه ایکه از قبل داشت، یک بی سیم چی هم با ما بود و یک فرمانده جدید پشت سر فرمانده جدیدحرکت کردیم، هنوز بیست قدم به صورت سر و کمر به پائین راه نیفتاده بودیم که رگباریاز گلوله کالیبر پنجاه از خط دوم که با دوربین های مادون قرمز ما را دیده بودند بهرگبار گرفته شدیم و هشت نفر پشت سرمن و فرمانده جلوی من بلافاصله شهید شدند، چرا کهگلوله کالیبر پنجاه یک نوعی از پدافند هوایی است و من هم استخوان ران پایم ترکید وپای چپم از وسط ران دولا شد و قوزک پایم نزدیک گوشم قرار گرفت و سفیدی استخوانم رامی دیدم و بقیه بچه ها پناه گرفتند و بعد از پانزده دقیقه بچه ها برگشتند و عقبنشینی کردند. حتی یکی از آنها موقع رفتن به دیگران گفت بیاید این را ببریم زندهمانده گفتند نه از باتلاق نمی توانیم ردش کنیم و من تا شش صبح در میان بچه های شهیدشده تنها ماندم.
در بیمارستان تبریز از مجروحان دیگر فهمیدم که چطور شد کهما زخمی شدیم و آن شب حمله ما ناموفق بود روز بعد که فرماندهان از وجود دوربین هایمادون قرمز نیروهای بعثی مطلع شده بودند، شوروی به صدام این دوربین ها را داده بود،شب بعد با حمله ای دیگر فرماندهان با بچه ها حمله موفقی انجام دادند و عراقی ها راتا پادگان حمید مجبور به عقب نشینی کرده بودند، رد شدن یک گروهان نود نفری از عرضجاده ای که رگبار گلوله های فراوان سطح آن را پوشانده بود را نمی شود یک شانس و یااتفاقی قلمداد کرد یا نیفتادن بچه ها در زمان رد شدن از باتلاق را شانسی زیادتر واتفاقی کم نظیر نامید، وقتی که ما از عرض جاده می خواستیم رد بشیم به خوبی میدانستیم طبق محاسبات عقلی99 درصد تیر می خوریم
آنجا چون نزدیک عراقی ها بودیم توپ و خمپاره نبودفقط صدای انفجار خمپاره ها و توپخانه را در پشت سر خود می شنیدیم آنجا فقط گلولههای جورواجور بود که ما فقط گلوله های رسام را که در فضای تاریک شب نورانیت خیرهکننده ای داشت می دیدیم و می دانستیم که در کنار هر گلوله رسام نه تا گلوله معمولیهم وجود دارد که دیده نمی شود، الله اکبر به راستی که خدا بزرگ است، موقع گفتن اللهاکبر تنها چیزی که از خدا می خواستم این بود که به آن طرف جاده برسم و همهرسیدیم.
در باتلاق از ته دل از خدا می خواستم و با صدای بلند به همدیگرروحیه می دادیم فقط می خواستیم برسیم آخر باتلاق و همه هم به آخر باتلاق جهنمیرسیدیم، درست است که قبل و بعد از باتلاق و جاده بچه ها یکی یکی به ملکوت پر میکشیدند و به دلدار می پویستند و یا زخمی می شدند ولی در جاهائی که از خدا چیزی رامی خواستیم در لحظه ای خودمان را بیرون باتلاق یا آن طرف جاده می دیدیم، ما اگراینها را شانس بنامیم به کلمه معجزه توهین کردیم و فلسفه وجودی معجزه را بی معنی میکنیم.
امدادهای غیبی در جبهه ها را بچه ها بارها می دیدند، یک هفته قبل ازحمله دوم بیت المقدس در جبهه دب وردان بودیم در خط مقدمی قرار داشتیم که بچه های خطشکن دیگر آنجا را از عراقی هاگرفته بودند ولی نتوانسته بودند همه منطقه را بگیرندو قسمت هایی مهم دست عراقی ها مانده بود، برای همین هم خط ارزش نگه داشتن نداشت بچههای زیادی شهید و زخمی می شدند ما چندین روز آنجا بودیم تا اینکه بعد دستور دادندخط را رها کنیم چون ارزشش را نداشت قرار شده بود دوباره حمله ای جدید بشود و همه
منطقه را از عراقی ها بگیرند که ما خط را بعد از چند روز رها کردیم.
یکی ازروزها که آنجا بودیم برادری فریاد می زد که دو تا داوطلب می خواهم تا به بچه هاییکه دویست متر جلوتر از خط مقدم حفره و کانال زده بودند تدارکات برسانیم اگر دشمنحمله می کرد این بچه ها با آر پی جی جلوشان را می گرفتند و ما در خط اول وقت کافیداشته باشیم ما فقط دو تا توپ106 داشتیم که آن هم زمانی که عراقی ها پاتک می زدند،با بی سیم به آنها اطلاع می دادند و آنها می آمدند، من با اینکه فرمانده ام جهانگیرراضی نبود داوطلب شدم که بروم کسی دیگری نیامد، جهانگیر راست می گفت غیر از عراقیهای زیادی که در بین راه در این فاصله دویست متر مرده بودند چند تا شهید خودمان هممیانشان بود که چند دفعه که بچه ها برای آوردنشان رفته بودند.
بچه های دیگریشهید شده بودند چرا که بعد از خط که راه می افتادیم، قشنگ توی دید تیراندازان و تکتیراندازانشان بودیم من و خود برادری که دو تا داوطلب دیگر می خواست راه افتادیم دونفری، او کمپوت و خوراکی و گلوله های آر پی جی زیاد با خودش برداشت و یک نوار رگبارتیربار به من داد که مجبور شدم دور شانه هایم ببندمشان با چند تا گلوله آر پی جیبرداشتم و راه افتادیم.
گلوله آر پی جی در آن جلو تنها چیزی بود که بچه ها میتوانستند جلو تانک های عراقی ها را بگیرند فرمانده من به شدت مخالف بود که من برومحتی اول نگذاشت می گفت تو تازه اومدی جبهه بذار بگذار قدیمی ها بروند با همان برادرراه افتادیم، با این که حتی اسمش را نمی دانستم چند تا الله اکبر و صلوات فرستادیمو راه افتادیم.
در این دویست متر تا رسیدن به بچه ها به قدری جسد عراقی هاریخته بود و چنان بو گرفته بود که بعضی از آنها در آن هوای گرم مثل بشکه باد کردهبودند، چند تا شهید خودمان را هم می دیدم یکی شان رو به آسمان افتاده بود و پایشنبود و با چشمان باز به آسمان نگاه می کرد، به عراقی های مرده که نگاه می کردم بدممی آمد، یک بوی زننده ای گرفته بودند، به شهدای خودمان که نگاه می کردم نه تنهابویی احساس نمی کردم آرامشی خاص را در صورتشان می دیدم، چنان چهره شان آرام بود وبعضی هایشان که چشمانشان باز بود بهشان که نگاه می کردم حتی بوی خوبی هم حس میکردم.
خدایا خودت می دانی که راست می گویم، خدایا ای کاش قدرت قلم و بیانمرا چنان که باید به من می دادی تا می توانستم آن لحظه ها را بیان کنم، برادری که باهم بودیم به من گفت موقع برگشتن حتما باید یکی از بچه ها را با خودمان ببریم، هر دهمتر که می رفتیم دوباره در پناه تپه ای یا سنگری پناه می گرفتیم بعصی وقت ها فکر میکردم مگسی چیزی از کنار گوشم رد می شود یا لحظه ای یک سیاهی در کنار گوشم و جلوچشمم می دیدم، می فهمیدم اینها گلوله است با آن صدای که مثل اینکه یک مگس سریع ازکنار گوش آدم می گذشت، تا رسیدن به بچه ها صدها معجزه دیدم که وقت نمی گذارد بگویمبه بچه های جلو رسیدم، قشنگ عراقی ها را می توانستیم ببینیم ولی در فاصله خیلی دوریبودند و آتشی هم روشن کرده بودند که دودش معلوم بود، بچه ها بهم یاد دادند وقتی میخواهی نگاه کنی سرت را از خاکریز بالا بردی به یک طرف حرکت بده و نیم متر آن طرفترسرت را بیار پایین، به هیچ عنوان نباید سرم را از خاکریز بالا آورده و ساکن نگه میداشتیم تا جایی را ببینیم باید با حرکت سر به چپ و راست جلو را می دیدیم چون تکتیراندازانشان بلافاصله با سیمینوف بچه ها را می زدند.
با همه بچه های آنجاکه شش یا هفت نفر بودند حرف زدم برادر دیگری که با او آمده بودیم از قبل با همهآنها دوست بود، یکی از آنها پسر بچه پانزده ساله ای بود از اهواز، به من گفت بیاکمی حرف بزنیم و تمام دو ساعت را بیشتر با او حرف زدم، پرسید بچه کجا هستم من همباهاش حرف می زدم بعد یک بسته در آورد از کمک های مردمی بود و قبلا بچه های دیگربرایشان آورده بودند، یکی از آنها را باز کرد یک مشمایی از داخلش درآورد چند تاشکلات با یک نوشته داخلش بود.
یک شکلات به من داد یکی هم خودش خورد و نوشته راخواند بعد به من داد، خدای بزرگ عین نوشته این بود، من زهرا هستم کلاس چهارم دبستاناز چهار محال بختیاری، این شکلات و بیسکویت ها را به برادران رزمنده ام در جبهه هاتقدیم می کنم و از رزمندگان تعریف کرده بود
خدایا چقدر این کمک های مردمبرای بچه ها دلگرم کننده بود، با خواندن نامه گرمای مطبوعی در درون خودم حس کردم،اسم بچه اهواز هم صحبت ام، علی بود. به من می گفت هر چند ساعت یکی از مشماها را درمی آورم و می خوانم و خوردنی هم می خورم و روحیه می گیرم به من گفت نرو عقب همین جا باش پیش ما البته این را مستقیم نگفت و لی طوری بهم گفت که بیا اینجا و نرو نمیدانم چون غافلگیر شدم یا به خاطر جهانگیر که عادت داشت این ورو آن ور میرفت مرا مسئول اداره گروه میکرد ولی با سکوتم به علی نشان دادم که طالب نیستم البته الان که فکر میکنم میبینم میتوانستم بمانم ولی خوب اگر قرار بود من در این امتهان قبول بشوم که لیاقتم مثل همون بچه ها بود ، علی همون دوست تازه ام و دوساعتهخ ام یکی از برادران و دوتاخواهرهایش را در بمباران از دست داده بود، وقت نیست که در این مقاله گفته شود انشالله در مقالات بعدی شهید شدن این بچه ها را که جلوتر از خط مقدم بودند را خواهم گفت آنها جلوتر از زمان خود حرکت کردند آنها تاریخ را خودشان نوشتند و برگهای تاریخ را ورق زدند آنهاپیشتازان قافله بودند. روحشان شاد باد